نمی دانم چرا این صبر بی پایان به شادی رو نمی آرد
و رحمتهای او دیگر بر این صحرا نمی بارد
کسی دیگر به یاد تو گل لاله نمیکارد
ودشت لاله ها دیگر پراز پژمرده گلهایی شده پرپر
دلم با یاد تو هرجا که باشم شاد میگردد
و دل از هر قفس آزاد میگردد
جهان باآن ظهورت پس چه وقت آباد میگردد
دل صدها هزاران بی نوا در زیربار ظلم و بی دادی کجا دلشاد میگردد
بیا ما را از این برزخ رها گردان بزن نوری به تاریکی
فروزان کن چراغ روشنی بر ظلمت شبها
دعای عاشقان یخ بسته برلبها
حرارت میزند بر پیکر تبها
شبم را روز روشن انتظار آید
و امیدی که بینم روی ماهت گر چه آن شاید
مگر یارا نبودی گفته بودی خود که می آیی و ظلمت را نگون کردش فقط باید
نمیدانم چرا این صبر بی پایان به شادی رو نمی آرد